خاطرات شیرین کودکی

حرفای مادرانه

سلام عزیزم ،خیلیی وقته که نیومدم برات بنویسم ،الان چهار سال و چهار ماهو ،۱۱ روزته ماشاالله خیلی بزرگ شده ای و در خیالت با من با داداشت بازی می‌کنی واگن خدا بخواد اسمشو سید محمد میزاریم ،اونقدر قشنگ اسمشو میگی آدم کیف می‌کنه عزیزم تازگیا کمی لاغر شدی ۱۶ شده بودی که شدی ۱۵ وقدت ۱۰۳ خیلی هوامو داری ،مثلنا قبلن که بعلت میکردم الان دیگه خودت می دونی ومیگی مامان نی نی داریم نمیشه ،بعضی وقتها که حالم خوب نیست میرم تخت دراز میکشم ،می ببینم با یه بشقاب که توش میوه گذاشتی اومدی پیشم ،بعضی وقتها هم از قند درست میکنی ️ مهد قرآن هم فردا تموم میشه وامتحان میگیرن نمی‌دونم برا ترم بعدی ثبت نام کنم یا نه ،واقعا موندم ،خودت میگی ثبت نام کنیم ولی ک...
14 اسفند 1396

بدون عنوان

سلام سید امین جان ،خوبی مامانی ،انشالله که روزها همیشه مراد دلت باشه وخوش باشی این روزها یکم حالم مساعد نیس که طبیعیه ️وشما هم با این وعض من کنار اومدی وخیلییی هوامو داری مثل یه مرد ماشالله درک وفهم داری وهی میگی مامان مواظب باش طوریت نشه عزیزم این روزها کم وبیش به مهد قران میریم ومیگذرد ،وخداروشکر همه چی رو براهه ،این روزها علاقه زیادی به کارتون موش وگربه پیدا کردی ،ومعمولا نگاه میکنی وهمچنین عمو پوزنگ ،بازی ماشین وپلیس بازی وتفنگ بازی که بازی مورد علاقت هس ،که بعضی وقتها سه نفره با بابایی بازی میکنیم ،قدو وزنت که خیلی وقته تغییر نکرده همون پانرده ونیم فکر کنم که بعضی وقتها ۱۶ میشه 🤔،وقدت ۱۰۲ ،تو کلاس نه قد بلندی نه کوتاه کلا متوسطی ،...
7 دی 1396

روزهای به یادماندنی

سلام پسرم امین جان ، پسرم از این روزها برات بگم که خبلیی وقته نیامده بودم برات بنویسم ،تولدت هم مبارک ،چون تولدت تو روز صفر بود به همیخ خاطر دلمون نیومد کیک بخریم ان شالله بعد ماه صفر برات تولد کوچولوی خودمونی میگیرم ،هی میگی مامات کی صفر تموم میشه تا تولد برام بگیری ،چون توضیح دارم که این روزها بهتره که ادم جشن وتولد نگیره ،خلاصه با این روزها باهات کیف میکنم وبعضی وقتها اونقدر قشنگ با من حرف میزنی ونظراتتو بهم میگی که فکر میکنم اشتباه میکنم که ۴ سالته ،خداروشکر خال عزیز جون هم بهتره وخونه هس ،خداروسکر بازم مهد قران بعد چند جلسه غایب شدن ،رفتین ،والحمد الله خیلیی بچه زرنگ وباهوشی هستی ️ ،سه تا کتاب داده بودن که دومین کتای حفظ موضوعی قرل...
25 آبان 1396

این روزها

سلام عزیزم عزیزم این روزها خیلیی مشغول هستیم مامان بزرگت مریضه وتقریبا بیست روزه بیمارستانه ،گفتن انسداد روده ولی بازم فعلا تشخیص رو دور روز که جواب سی تی اسمن وکولونوسکوپی بیاد مشخض میشه ،عزیزم دعا کن که عزیز جونمون خوب بشه ،خیایییی غصه میخوریم این روزها زیاد پیش بابایی میمونی ومن همراه عزیز جون میمونم ،الهیییی قربونت برم که نمیتونم بهت برسم ماشاللله پسر خوب وبا فهمی هستی این روزها رو درک میکنی ،ان شالله جبران میکنم ، دو هفته هس نرفتیم مهد قران واخرین روز که رفتیم چون از لحاظ روحی که اونم از تنهایی گذاشتن بیش از حدی که قبلنا نمیزاشتم ،به همین دلیل زیاد تمایل نداری بری مهد قران ،میگی مامان ،عزیزجون خوب نشده که بریم🤔 عزیزم مامانی...
13 مهر 1396

حرفای مادرانه

دیروز برا دومین بار برا زدن موهات رفتی با بابایی ،ایندفعه تو بغل بابا روی یه صندلی نشسته بودی خیلیی از قبل پیشرفت کرذی چون عزیز جون تو بیمارستان دو روزه بستریه ،دو روزه پیش بابایی از ساعت ۳ تا ۹ میمونی ،که ماشالله خیلیی راحت می مونی ،ان شالله مامان بزرگت هم به حرمت این شبای عزیز که محرمه ،خوب خوب کنه.الهییییی امین عزیزم وقتی خونه اومدم بابات گفت خیلییی پسر خوبی هستی ،خیلیی ارامش داشتی ،احساس میکنم اون بد خلقیات که تازگبا داری تقصیر خودمه چون زود عصبانی میشم ،سعی میکنم بهتر رفتار کنم ️ پسر گلم امین جان همیشه دوستت داریم ،ان شالله عاقبت بخیر شی حرفای مادرانه...
30 شهريور 1396