خاطرات شیرین کودکی

حرفای مادرانه

1396/12/14 1:27
نویسنده : مامان
216 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزیزم ،خیلیی وقته که نیومدم برات بنویسم ،الان چهار سال و چهار ماهو ،۱۱ روزته
ماشاالله خیلی بزرگ شده ای و در خیالت با من با داداشت بازی می‌کنی واگن خدا بخواد اسمشو سید محمد میزاریم ،اونقدر قشنگ اسمشو میگی آدم کیف می‌کنه
عزیزم تازگیا کمی لاغر شدی ۱۶ شده بودی که شدی ۱۵ وقدت ۱۰۳
خیلی هوامو داری ،مثلنا قبلن که بعلت میکردم الان دیگه خودت می دونی ومیگی مامان نی نی داریم نمیشه ،بعضی وقتها که حالم خوب نیست میرم تخت دراز میکشم ،می ببینم با یه بشقاب که توش میوه گذاشتی اومدی پیشم ،بعضی وقتها هم از قند درست میکنی
مهد قرآن هم فردا تموم میشه وامتحان میگیرن نمی‌دونم برا ترم بعدی ثبت نام کنم یا نه ،واقعا موندم ،خودت میگی ثبت نام کنیم ولی کم بریم ،صبخها بعضی وقتها دیر پا میشیم نمی‌تونیم بریم مهد قرآن ،پا میشی میگی اخیش خواب موندیم
ولی خیلی باهوش هستی ،در حالی که تو کتاب آخر زیاد کلاس نرفتیم ولی ماشاالله از هم کلاسیات جلوتری
کماکان با بابایی هی کشتی بازی می‌کنی که میگی بیا جنگ ،از سر و کله بابایی بالا میری و شلوغی می‌کنی
یه پیرهن وشلوار کمردار وکلاه وبیسیم وتلفن ،وکلید پوند تا چیز دیگه به خودت وصل میکنی وپلیس میشی ،خیلیی پلیس بودن دوست داری وبا همدیگه بعضی وقتها دزد و پلیس بازی میکنیم
هی بهت میگفتم دوست داری نی نی چی باشه آبجی یا داداش ،میگفتی آبجی ،ولی وقتی که فهمیدی که داداشه ،فرقی بهت نکرد بازم خوشحال بودی ،اونقدر باهاش کیف می‌کنی ،هی میگی مامان بالاخره ماهم دو تا شدیم ،اللن دو تا بالا داری
مامانی خیلییی دوست داره از ته قلب
آرزوم اینه که به تمام آرزوهات برسی ولی همیشه خدا رو از یادت نبری
پسندها (2)

نظرات (0)