خاطرات شیرین کودکی

این روزها

1396/3/1 0:44
نویسنده : مامان
129 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم خوبی ،قربونت برم مه تازگیا هر وقت بابایی ومن بهت نگاه میکنیم میگبم ماشالله چه زود گذشت وبزرگ شدی ،خیلی بزرگ شدنت دیگه قابل حسه ،خیلی 

عزیزم بازم یه هفته است که تو اتاق خودت میخوابی ،تو تختی که هریدیم خیلیی دوست داری بخوابی ،دو سب پیش ما اومدی گفتی مهمون اومدم پیشتون ،هی بدک نیست ،خوابت مبکنم بعد می یام اتاق خودم ،هر وقت صدام میکنی می یام پیشت ،کنار تخت دراز میکشم ،خدایا شکر فعلا راضیم از جدا خوابدینت ان شالله روز به رپز عادت میکنی تنها تنها میخوابی 

۳ سالو ۶ ماهو ۲۹ روزته ،خیلیی زرنگ وباهوش وعاقل هستی ،نسبت به سنت درکو فهمت بیشترع ،دو روز پبش بابایی بردت یه اسباب فروشی گفت هر چی دوست داری بردار ،فروشنده از فرصت استفاده میکرد همه چی میاورد نشون میداد ،یدفعه گفتی گویون من باخمامدا اولوم ،فروشنده هنگ کرد ،خیلی تعجب گرد ،بعد یدونه ماشین پراید لرداشتی ،فروشنده گفت همین ،امین گفت بلهد،خلاصه خیلییی با خونسردی اسباب بازیها رو نگاه میکردی اخرش یدونه پراید ماشین برداشتی 

تا این سن ،تقریبا ۱۵ کیلو میشی وقدت ۹۷ 

یه هفته هس که زینک سولفات میدم وتقریبا دو ماهه که سیرخشک بیومیل ۳ میخوری تو این دو ماه دومین بسته رو تموم داری میکنی ،اصلا که لب به لبنیات نمیزنی خیلی بابت کلسیم بدنت نگرانم 

قبلنا که حساسیت داشای به بعضی  از غذاها ،خداروشگر از خیلیییی وقت پیش تمام غذاها رو میخوری

به من میگی مامان سن اولماسعدین من نینردیم ،خیلییی این جملات ققشنگت بهم ارامش میدهد،وقتی پیش منو بابایی میخوابی دوست داری سه تاوون صورتمون بهم  دیگه باشه ما رو بوس کنی 

سوره توحیدوناس وعصر کامل بلدی ،سوره فلق ،کافرون یکم مونده کامل کامل بگی ،خیلییی شعر بلدی ،پسر باهوش خودمی ،فقط یه چیزی که خیلی وابستمی ،نسبتا بهتر شدی ،ولی دوست دارم به کلاس ورزش یا چیزای دیگه ثبت نامت کنم ولی می ببینم که نمیشه

بهم میگی مامان خدا چرا به ما ابجی یا داداش نمیده ،ولی چون می ببینیم که امادگی بچه جدید رو نداریم بهت میگم بگو به خدا ،دعا کن خدا بهمون بده ،ان شالله امادگی داشتیم ،ان شالله ابجی دار یا داداش دار هم میشی ان شالله 

بعضی وقتها کنجکاوی میکنی وچیزهایی میپرسی ولی نمیشه ادم تو این سن برات همه چیرو توضیح بده 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)