خاطرات شیرین کودکی

حرفای مادرانه

1396/5/2 2:10
نویسنده : مامان
91 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم ،پسر مهربون وباهوش من

عزیزم این روزها هی بابا میگه چه زود بزرگ شدی ،وهی با حسرت نگاهت میکنن که چقدر زود گذشت وپسرمون داره چهار سالشو تموم میکنن ،منم هر وقت نگاهت میکنم خبلیی کیف میکنم چون ماشالله سلامت وپسری باهوش ومنطقی وخبلی مودب هستی ،عزیزم دو هفته ای میشود که از تهران برگشتیم،اخه عید فطر تهران بودیم پنج روز با ،بابایی اونجا‌ مهمون بودیم،وپنج روزی رو هم تنهایی بدون بابا موندیم ،گفایم یکم تنوع بشه ،

عزیزم همه همه به منطقی بودن وماشالله صحبت هایی که میکردی واقعا اعتراف میکرد وهی میگفتن واقعا خیلیی پسر زرنگب هستی ،هر وقت بیرون میرفتیم پسرعموت که همسن توعه اصلا نمیتونس اروم باشه هی میگفت بریم بریم ،ولی تو میگفتی صبر کن همه اماده شن بعد ،ومیگفتی نمازم مونده میرفتی میخوندی بعد میگفتی من اماده ام بریم ،

خیلیی چیزها هی که واقعا ادم میخواد بنویسه ولی چون مچ دیتمو امپول زدن نمیتونم زیاد تایپ کنم ،

هی میگی مامان دستت خرابه بزار کمکت کنم ظرف میشوری به مدل خودت وکمکم می کنی

ن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)